.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۲۹→
نیکا به سمت آشپزخونه رفت ونگاهی به دوروبرش انداخت...کلافه گفت:کی حال داره اینجاروجمع کنه؟!وای توروخداببین چقدکثیفه.
متین خندیدوگفت:این رفیق توام بااین خونه کرایه کردنش چشم بازارو کورکرده ها!!ولی چاره چیه
بایداینجاروتمیزکنیم...همین هم غنیمته!!
ارسلان اخمی کردوگفت:خاک توسرت کنن بهروز!!نیگاه کن توروخدا...انگشتش وبه سمت میزبردوکشیدروی گردوغباری که روش نشسته بودوادامه داد:روی هرکدوم ازاینانیم کیلوخاک نشسته متین!!خیلی طول می کشه بخوایم اینجاروتمیزکنیم...بذارزنگ بزنم به بهروز بهش بگم یه جای دیگه واسمون کرایه کنه.
وگوشیش وازجیبش بیرون آورد وخواست شماره رفیقش وبگیره که متین گوشیش وازدستش گرفت...لبخندی زدوگفت:دیوونه نشو ارسی خره!!درسته کثیف ودَرب وداغونه ولی به جاش لب دریاس...اینش خیلی مهمه!!!خودمون همه جاروتَروتمیزمی کنیم وهمین جامی مونیم...خیلیم بدنیس!!
نیکام گفت:متین راس میگه...دیگه نمی خوادبه رفیقت زحمت بدی!!همین جاروتمیزمی کنیم ومی مونیم...مشکلش چیه؟!
اخم ارسلان محوشد...روبه من گفت:دیانا نظرتوچیه؟!
کلی خرکیف شده بودم که ارسلان نظرمن وپرسیده...باذوق به سمت مبلی رفتم که توی هال بود...گردوخاکش وازروش تکوندم و نشستم.بانیش باز روبه ارسلان گفتم:منم بامتین و نیکا موافقم...اگه تمیزش کنیم خوب میشه.
ارسلان پوفی کشیدوروی مبل،کنارمن نشست...گفت:باشه پس باید یه دستی به سروگوش این خونه بکشیم!
نیکا لبخندی زدسری به علامت تاییدتکون دادوگفت:پس پاشید ازهمین الان شروع کنیم.روبه من ادامه گفت:دیا توبیا بامن بریم آشپزخونه روتمیزکنیم...روبه ارسلان ومتین ادامه داد:شمادوتام هال واتاقاروتمیزکنید...
ازجام بلندشدم وبه سمت آشپزخونه رفتم وباکمک نیکا شروع کردیم به تمیزکردن آشپزخونه...متین و ارسلانمشروع کردن به تمیزکاری.
کف آشپزخونه روبه کمک هم تمیزکردیم.نیکا رفت سراغ کابینتا ومنم به سمت یخچال رفتم تاتوش وآب بگیرم وتمیزش کنم...دریخچال وکه بازکردم،اخمام رفت توهم...روبه نیکا گفتم:نیکو این توکه کوفتم نیس...ازیخچال منم خالی تره!!!
خدایی هیچی تویخچال نبود...وقتی میگم هیچی یعنی هیچیا!!دریغ ازیه بطری آب...
نیکا کلافه دستی به پیشونیش کشیدوعرقش وپاک کرد...روبه ارسلان ومتین گفت:تویخچال هیچی
نیس...چیکارکنیم؟!
متین درحالیکه داشت به کمک ارسلان میزعسلی وجابه جامی کرد،گفت:خب بایدبریم یه چیزی بخریم بریزیم توش دیگه...هتل پنج ستاره که نیومدیم یخچالش و واسمون پرکنن.
نیکا پوفی کشید وگفت:ماکه هممون داریم اینجاروتمیزمی کنیم...کی بره خرید کنه؟!
اصلا حوصله کارکردن نداشتم...ازکارِخونه در حدمرگ متنفرم!!مخصوصاازتمیزکردن آشپزخونه...خریدکردن ازکارِخونه کردن بهتره.
متین خندیدوگفت:این رفیق توام بااین خونه کرایه کردنش چشم بازارو کورکرده ها!!ولی چاره چیه
بایداینجاروتمیزکنیم...همین هم غنیمته!!
ارسلان اخمی کردوگفت:خاک توسرت کنن بهروز!!نیگاه کن توروخدا...انگشتش وبه سمت میزبردوکشیدروی گردوغباری که روش نشسته بودوادامه داد:روی هرکدوم ازاینانیم کیلوخاک نشسته متین!!خیلی طول می کشه بخوایم اینجاروتمیزکنیم...بذارزنگ بزنم به بهروز بهش بگم یه جای دیگه واسمون کرایه کنه.
وگوشیش وازجیبش بیرون آورد وخواست شماره رفیقش وبگیره که متین گوشیش وازدستش گرفت...لبخندی زدوگفت:دیوونه نشو ارسی خره!!درسته کثیف ودَرب وداغونه ولی به جاش لب دریاس...اینش خیلی مهمه!!!خودمون همه جاروتَروتمیزمی کنیم وهمین جامی مونیم...خیلیم بدنیس!!
نیکام گفت:متین راس میگه...دیگه نمی خوادبه رفیقت زحمت بدی!!همین جاروتمیزمی کنیم ومی مونیم...مشکلش چیه؟!
اخم ارسلان محوشد...روبه من گفت:دیانا نظرتوچیه؟!
کلی خرکیف شده بودم که ارسلان نظرمن وپرسیده...باذوق به سمت مبلی رفتم که توی هال بود...گردوخاکش وازروش تکوندم و نشستم.بانیش باز روبه ارسلان گفتم:منم بامتین و نیکا موافقم...اگه تمیزش کنیم خوب میشه.
ارسلان پوفی کشیدوروی مبل،کنارمن نشست...گفت:باشه پس باید یه دستی به سروگوش این خونه بکشیم!
نیکا لبخندی زدسری به علامت تاییدتکون دادوگفت:پس پاشید ازهمین الان شروع کنیم.روبه من ادامه گفت:دیا توبیا بامن بریم آشپزخونه روتمیزکنیم...روبه ارسلان ومتین ادامه داد:شمادوتام هال واتاقاروتمیزکنید...
ازجام بلندشدم وبه سمت آشپزخونه رفتم وباکمک نیکا شروع کردیم به تمیزکردن آشپزخونه...متین و ارسلانمشروع کردن به تمیزکاری.
کف آشپزخونه روبه کمک هم تمیزکردیم.نیکا رفت سراغ کابینتا ومنم به سمت یخچال رفتم تاتوش وآب بگیرم وتمیزش کنم...دریخچال وکه بازکردم،اخمام رفت توهم...روبه نیکا گفتم:نیکو این توکه کوفتم نیس...ازیخچال منم خالی تره!!!
خدایی هیچی تویخچال نبود...وقتی میگم هیچی یعنی هیچیا!!دریغ ازیه بطری آب...
نیکا کلافه دستی به پیشونیش کشیدوعرقش وپاک کرد...روبه ارسلان ومتین گفت:تویخچال هیچی
نیس...چیکارکنیم؟!
متین درحالیکه داشت به کمک ارسلان میزعسلی وجابه جامی کرد،گفت:خب بایدبریم یه چیزی بخریم بریزیم توش دیگه...هتل پنج ستاره که نیومدیم یخچالش و واسمون پرکنن.
نیکا پوفی کشید وگفت:ماکه هممون داریم اینجاروتمیزمی کنیم...کی بره خرید کنه؟!
اصلا حوصله کارکردن نداشتم...ازکارِخونه در حدمرگ متنفرم!!مخصوصاازتمیزکردن آشپزخونه...خریدکردن ازکارِخونه کردن بهتره.
۱۹.۵k
۱۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.